امیدو
مجید هم سن منو احسان بودن، آقاشون بنا بود، با یه موتور سیکلت هوندا صدوبیست و پنج طوسی و ترک بند خیلی بزرگی که موقع رفتن به سر کار خورجین ابزارشو بذاره روش. بنده خدا غروبا که از سر کار بر می گشت، اول می رفت دم در خونه تا خورجینشو بذاره پایین، بعد میومد که اون همه بچه منتظر رو بشونه پشتش و تو کوچه بگردونه. یکی دو دور اول با پسرا بودو بعد نوبت دختراتابستون هر سال، امید مجید با یه جعبه چوبی می رفتن سر سبزه میدون کنار همین جایی که الان اداره پست شده تا بساط آدامس فروشی شونو راه بندازن. هر روز غروب با کلی پول خورد و اسکناس مچاله و یه تپه آدامس که بزور تو دهنشون می چرخید، سرو کله شون تو محل پیدا می شداون روزا بین کارمندا و کاسبای محله ما، اینا سخت تر از بقیه پول در می آوردن. صبح به صبح امید یا مجید با یه تیکه گوشت روزنامه پیچ، مخصوص آبگوشت از قصابی سر محل بر می گشتن خونه. تا پختن آبگوشت اون روز با یه لقمه نون و کوبیده باقی مونده از ظهر دیروز خودشون رو سرگرم نگه می داشتن و صد البته اینکه نصف ماهام از اون لقمه ها می خوردیم اونا یه خواهرم برادر بزرگتر از مام داشتن. ساحل و ساغر. ساغرو که هیچ وقت ندیدم ولی ساحل رو یکی دوبار دیده بودم. بعدترا فریبای فاطی خانوم تو زمان دانشجوییش اونو دیده بود که تو یکی از اتوبوسای تهران شمال فتاحی شاگرد شوفر شده بود. اما من جز کاپشن خلبانی سبزی که اون قدیما یه وقتایی به دیوار خونشون آویزون بودو یه لونه کفتر چیز دیگه ای ازش یادم نیست. اونا اون قدر کم فروغ بودن که انگار از یه مامان دیگه بودنو امید مجید از یه مامان دیگه + نوشته شده در چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۱۰ساعت   توسط امین بینش پژوه | سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 118 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 17:13